یکی بودو یکی دیگر.......................


طرحی از یک کابوس

خوابم نمی آمد سرم را در بالشت فرو کرده بودم می ترسیدم می ترسیدم که آنها دوباره به من حمله کنند

همان کابوس های همیشگی از پنجره به آسمان خیره شده بودم  .آسمان پر از لکه های تیره بود مادر بزرگم همیشه می گفت این ها ردپای شیاطین اند .ابرهای وهمناک درآسمان نعره کشان از این سو به آن سو می گذشتند

سایه شان زمین را سیاه می کرد . غروب بی خورشید زیبا به نظر نمی رسید .دلم گرفته بود وفقط در جواب تمام سوالهای مبهم وچشم های متعجب و پرسشگر نفس می کشیدم .به اندازه تمام مولکولهای اکسیژن و در جواب تمام تپش های قلب چشم هایم را می بستم و گاه خواب در چشمان غمبارم اتراق می کرد وچهار وروجک با موهای قرمز و فرفری با تن پوشهای مشکی وهم رنگ گلهای پیراهنم از چهار جهت اصلی با خنده های چندش آورشان به سویم خمله می کردند وسگ های هار به دنبال کیسه های سنگین گناه زوزه کشان پوزه به خاک می کشیدند تا می رسیدند نزدیکم و من وحشت زده به پشت خط فاصله ها می پریدم و خون جاری می شد از رگهای ملتهب وروجکها ‌‍، می خندیدند و موهایم را پریشان می کردند . فرار می کردم .دلم می خواست سبک بو دم و فریاد می کشیدم چشمهایم را که باز می کردم وروجکها رفته بودند انگار پنهان شده بودند لای درزهای پیراهنم .محکم کشیدم لباسم را ولی هیچ چیز ندیدم . آه... چه باید می کردم .... آنها با من چه کرده بودند .چرا مثل برگ های زرد و پلاسیده شده بودم. چرا تمام نمی شد این نفرت بی انتها آه گریبان مرا چسبیده بود .کم کم سکوتم تبدیل شد به شمردن ستاره ها .شب بود .سکوت و غم وتاریکی وحسرت .باد می وزید و باد می وزیدو هو هو کنان می غرید .صدای خنده چندشناکی وجودم را لرزاند .سنگی برداشتم پرتاب کردم تا ضعف زرد رنگم را بشکنم .نه.نه .دیگر تمام شده بود ،چقدر دلم گرفته بود .چرا این آدمها مرا راحت نمی گذاشتند،چرا اینقدر آوارگی .مثل ابرهای موسمی بگردی و بروی ......

دستی به صورتم کشیدم داغ است . مگر من چه کرده بودم که در این برهوت بی نهایت اسیر اوهام وخیالم .سرم را برگردانده بودم .خورشیدی نبود ولی طلوع همه جا را سفید کرده بود ..... هذیان و هیچ کس....

کدام سمت غربت راه گم کرده بودم .از آن وقتی که آمدم خورشید نیست دستی روی شکمم کشیدم کمی بالا آمده خوب است هنوز زود است .خندیدم .چقدر بی معرفت ....اگر فرزندم به دنیا بیاید... برقی از چشمهایم جهید .

صدای شیهیه اسبی محو در زوزه باد .، به پشت سرم برگشتم چیزی نبود ،اسب چموش با چشم هایی که در گرگ و میش طلوع هم می درخشید به هر طرف که نگاه می کردم صدای سگهای هار گناه و چهار وروجک .. تب کرده بودم سکوت در هم ریخته حالم را به هم می زد.متهوع وتب دار چشم هایم را بستم همه صداها به سویم می آمدند .اسب نا آرام .وهذیان می گفتم ... دشنه ای به جای فرزندم متولد شده بود وسکوت پیروز و حکم فرما شد. 

 

 

طرح زهره