نمی توانی آن را با خودت ببری
نمی توانی آن را با خودت ببری
برای اینکه تو آن را نیاورده ای
تا وقتی که در اینجا هستی می توانی از آن استفاده کنی
اما وقتی که خواستی بروی حق نداری آن را با خودت ببری.
آن ترانه را تو ننوشته ای
فقط یاد گرفته ای که چطور آن را بخوانی
شاید بتوانی کمی نور بتابانی
اما نمی توانی یک روز آفتابی خلق کنی.
کفش هایم را دیگری خواهد پوشید
جاده ای که در آن قدم می زنم
دیگری خواهد پیمود
معشوقه هایم را
دیگران تصاحب خواهند کرد
تنها چند تا آهنگ و چیز های دیگر
برای دوستانی که با دقت انتخاب شده اند، باقی خواهد ماند.
دوستانی که زیاد نیستند اما با دقت انتخاب شده اند
دوستانی که زیاد نیستند اما با دقت انتخاب شده اند
چند تا آهنگ و چیز های دیگر
برای دوستانی که با دقت انتخاب شده اند،
باقی خواهم گذاشت
حالا دیگر نیازی نیست بگویی
نخستین کسی هستم که عاشقت شده است،
برای اینکه چنین نیست
آنقدر خام نیستم که فکر کنم
آخرین عاشق تو من خواهم بود
پس قولی نمی دهم.
شاید حرفم را باور کنی
و اجازه بدهی ترانه ای بخوانم
قبل از اینکه از هم جدا شویم.
قبل از اینکه از هم جدا شویم.
قبل از اینکه از هم جدا شویم.
گروهی درست می کنیم و ترانه ای می خوانیم
قبل از اینکه از هم جدا شویم.
آه، نمی توانی آن را با خودت ببری
برای اینکه تو آن را نیاورده ای
برای اینکه تو آن را نیاورده ای
تا وقتی که در اینجا هستی می توانی از آن استفاده کنی
اما وقتی که خواستی بروی حق نداری آن را با خودت ببری.
آن ترانه را تو ننوشته ای
فقط یاد گرفته ای که چطور آن را بخوانی
شاید بتوانی کمی نور بتابانی
اما نمی توانی یک روز آفتابی خلق کنی.
شاید بتوانی کمی نور بتابانی
اما نمی توانی یک روز آفتابی خلق کنی .
آه نمی توایم آن را با خود ببریم
برای اینکه ما آن را نیاورده ایم
تا وقتی که در اینجا هستیم می توانیم از آن استفاده کنیم
اما وقتی که خواستیم برویم حق نداریم آن را با خودمان ببریم.
نه آن ترانه را ما ننوشته ایم
فقط یاد گرفته ایم که چطور آن را بخوانیم
شاید بتوانیم کمی نور بتابانیم
اما نمی توانیم یک روز آفتابی خلق کنیم.
شل سیلور اشتاین
حالا تمام فلسفه و نوجوانی میشود خاطره ای تلخ و سیاه که فقط خودم عمق سیاهی اش را میفهمم! باورت میشود یک شبه دیواری بزرگ فرو ریخت ؟ فرو ریخت و من چه آسان شکستم
بارون میاد جر جر ...
بارون میاد جرجر، گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره
آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست
جادهی کهکشون کو، زهرهی آسمون کو
چراغ زهره سرده، تو سیاها میگرده
ای خدا روشنش کن،فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر، بارون میاد جرجر
بارون میاد جرجر، رو گنبد و رو منبر
لکلک پیر خسه، بالای منار نشسه
لکلک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی
تو این هوای تاریک، دالون تنگ و باریک
وقتی که میپریدی، تو زهره رو ندیدی؟
عجب بلایی بچه، از کجا مییایی بچه
نمیبینی خوابه جوجهم، حالش خرابه جوجهم
از بس که خورده غوره، تب داره مثل کوره
تو این بارون شرشر، هوا سیا زمین تر
تو ابر پارهپاره، زهره چی کار داره
زهره خانم خوابیده، هیچ کی اونو ندیده
بارون میاد جرجر، رو پشتبوم هاجر
هاجر عروسی داره، تاج خروسی داره
هاجرک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتی، ابرواتو ور میداشتی
زلفاتو وا میکردی، خالتو سیا میکردی
زهره نیومد تماشا، نکن اگه دیدی حاشا
حوصله داری بچه، مگه تو بیکاری بچه
دومادو الان مییارن، پرده رو ور میدارن
دستمو میدن به دستش، باید دارا رو بستش
نمیبینی کار دارم من، دل بیقرار دارم من
تو این هوای گریون، شرشر لوس بارون
که شب سحر نمیشه، زهره به در نمیشه
بارون مییاد جرجر، رو خونههای بی در
چهار تا مرد بیدار، نشسه تنگ دیفار
دیفار کندهکاری،نه فرش و نه بخاری
مردا سلام علیکم! زهره خانم شده گم
نه لکلک اونو دیده، نه هاجر ور پریده،
اگه دیگه برنگرده، اوهو، اوهو چه درده!
بارون ریشه ریشه، شب دیگه صب نمیشه
بچه خسه مونده، چیزی به صب نمونده
غصه نخور دیوونه، کی دیده که شب بمونه
زهرهی تابون اینجاس، تو گره مشت مرداس
وقتی که مردا پاشن، ابرا زِهم میپاشن
خروس سحر میخونه، خورشید خانوم میدونه
که وقت شب گذشته، موقع کار و کشته
خورشید بالابالا، گوشش به زنگه حالا
بارون مییادجرجر، رو گنبد و رو منبر
رو پشت بوم هاجر، روی خونههای بیدر…
ساحل شب چه دوره، آبش سیا و شوره
جادهی کهکشون کو، زهرهی آسمون کو
خروسک قندی قندی، چرا نوکتو میبندی
آفتابو روشنش کن، فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر، بارون مییاد جرجر
......
احمد شــــاملو