یشنهاد صلح
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت :
آیا باید این جنگ احمقانه رو ادامه بدیم ؟
آخه کشتن و مردن حال و روزی برای آدم باقی نمی گذارد
فرمانده گور گفت :حق با شما است .
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت :
امروز می توانیم به کنار دریا برویم
و تو راه چند تا بستنی هم بخوریم .
فرمانده کلی گفت: فکر خوبی است .
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت :
تو ساحل یه قلعه شنی هم می سازیم
فرمانده گور گفت : آب بازی هم می کنیم .
فرمانده کلی گفت : پس آماده شو برویم .
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت :
اگه دریا توفانی بشه چی ؟
اگه باد شن ها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده کلی گفت :چقدر وحشتناکه ؟!
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت :
من همیشه از دریای طوفانی میتر سیدم
ممکنه غرق شویم .
فر مانده کلی گفت :آره شاید غرق بشیم .
حتی فکرش هم ناراحتم می کنه !
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت :
مایوی من هم پاره است .
بهتره بریم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت : موافقم .
بعد فرمانده کلی به فرمانده گور حمله کرد ،
گلوله ها به پرواز در آمدند و توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ..هیچ اثری
نه از فرمانده کلی باقی مانده و نه از فرمانده گور ...!