حسین پناهی

اباد نابود ویران چه باید کرد در اینبلبشووووووووو

 

 

چراغ
بیراهه رفته بودم
آن شب
 دستم را گرفته بود و می کشید
 زین بعد همه عمرم را
 بیراهه خواهم رفت

 

 

اولین و آخرین
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
 مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
 هر پسین
 این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
 نگاه
ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
 ای راز
 ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
 

 

 

 

ساده دل

 دل ساده
 برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
 گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
 که قند شهر
دروغی بیش نبوده است