گرگی در لباس میش روزی روزگاری یک گرگ بدجنس برای پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. چون گله ای که برای چرا به آن کوه و چمنزار می آمد یک چوپان دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقی در گله بودند. گرگ گرفتار شده بود و نمی دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار کرد. روز بعد گرگ با دقت پوست را روی خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند درآورد و هنگامیکه گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت. گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکی از بره ها به کنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: کمی آنطرفتر علفهای خوشمزه تری وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شکار خوبی را پیدا کند. تا مدتها گرگ به گله می آمد و به روشهای مختلف گوسفندان را فریب می داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را می خوردند و حرفهای او را قبول می کردند. این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پی ببرند و گرگ بدجنس را حسابی ادب کنند. ولی...ولی حیف که یک عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند. خوشگل های من آیا شما می توانید برای این تصاویری که در این پایین آمده است خودت یک قصه بسازی؟
|
طراحی صفحات توسط سایت کودکان دات او آر جی ، هر نوع کپی برداری پیگرد قانونی دارد |
آرشیو را هم دیدم. چیزی برای خواندن نداشت
ای کوفت .نه اینکه وبلاگ هودت خیلی خوندنی
سلام
چشم
در اولین فرصت
:)
...
سربلند بمونی و ایرونی